حسناحسنا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

حسنا عزیز مامان و خاله

حسنا میتونه راه بره

سلام عزیز دل خاله. هر موقع که نیستی خونمون دلمون برات یه ذره شده و دلمون برای شیطونیات تنگ میشه. البته از قدیم گفتن دوری و دوستی. چون هر موقع میاد از بس شیطونی میکنی که حسابی کلافه میشیم دیگه این روزا از کنجکاوی دوست داری از دیوار راست هم بالا بری! امروز تونستی 4قدم خودت تنهایی راه بری و ما برای کسب کردن این توانایی برات دست زدیم. دو شب پیش هم دو قدمی راه رفته بودی و بابا مامان حسابی ذوق کرده بودن. اما امشب خونه ما بودی که پدر جون حسنا داره ته تی میکنه مامانی حسنا نگاش کن! این روزا رفته رفته کلمات جدیدی به فرهنگ لغتت اضافه میشه. امروز مثلا برای اولین بار تونستی اسم بابایی رو بگی. اخه ما هر موقع میخواستیم تو بترسی و یکم ازمون...
23 خرداد 1393

حسنا تنبیه میشه

موقعی که خونمون میای اینقد ورجه وورجه میکنی و اینور اونور میری و شیطونی میکنی که گاهی اوقات دوست داریم یه جا بذاریمت که تکون نخوری. وسط دو مبل یه جای کوچیک داره که وقتی تو رو توش میذاریم نمیتونی تکون بخوری. قیافت اون موقعا دیدنی میشه. مثل مظلوما نگامون میکنی. البته چون میترسیدم که اونجام کار دست خودت بدی سریع میاریمت بیرون. ...
13 خرداد 1393

حسنا و گشت و گذار تو حیاط خونه مادر جون

حسنا عاشق د د است. وقتی لج میکنه و با دستاش به سمت در اشاره میکنه یعنی بریم بیرون. ما هم میبریمش حیاط و با گلا بازی میکنه. قبلا که همش  برگ گل رو میکند و سریع مینداخت تو دهنش. الان جدیدا یاد گرفته که گلا رو بو کنه و یا لمس کنه گلبرگاشونو.   ...
9 خرداد 1393

نی نی

امروزه واژه جدید رو ادا کردی. به شکلک رو بلوزم دست زدی و گفتی: نی نی! تصویر رو آینه هم که یه عروسک بود گفتی: نی نی. مادر جون اجازه نمیداد که کاری که دوست داری انجام بدی با حرص گفتی: وای. امروز بعد مدت ها ازت فیلم و عکس گرفتم. چون دوربینم خراب شده بود و تازه تحویل گرفتم. میخواستم ازت عکس بگیرم اما تو که بستنی دیده بودی حواست به بستنی بود و آروم و قرار نداشتی. مامانی بستنی تو رو بهت داد و بعدش چند تا عکس خوشگل گرفتیم. ...
5 خرداد 1393

فرهنگ لغت

امروز دایی و عزیز گفتن رو یاد گرفتی. البته نمیدونم مفهومشو میدونی یا واسه خودت تکرار میکردی. تو هی میگفتی دایی دایی و ما با دست به دایی اشاره میکردیم که بدونی دایی یعنی چی!!!!!! منم هر چی تلاش میکنم بهت یاد بدم خاله انگار نه انگار!! خ گفتن واست سخت حالا شاید چند روز دیگه بتونی بگی آله!!! ماه قبل وقتی مامانی بهت میگفت نه!! متوجه میشدی و اون کارو انجام نمیدادی. یعنی اگه میخواستی بری سمت اشیاء خطرناک دیگه نمیرفتی. اما الان وقتی مامیگیم نه!! تو هم بعدش جیغ میزنی نه!!!!!!! دیروز خونتون بودم مرواریدای لباسمو کندی و رو فرش ریختی بعد میخواستی جمعشون کنی. من باهات بازی میکردم و تا میخواستی بیای سمتشون سریع جمع میکردم چند بار این کارو تکرار ک...
2 خرداد 1393

بدون عنوان

امروز مدام میگفتی بابا بابا!! مامان مامان. مامانی امروز تعطیل بود و تو هم از صبح خونه بودی و دادا نرفته بودی. واسه همین من و مامانی رفتیم پیاده روی و تو هم که عاشق دادا هستی کلی ذوق میکردی. اولش که من داشتم لباس میپوشیدم دنبالم 4دست و پا میدوییدی و گریه میکردی که منو هم ببر. بغلت کردم و تو با انگشت اشاره به در اشاره میکردی که یعنی بریم بیرون. تو راه پله ها همش میگفتی دادا. یکی دو روزه که یاد گرفتی بگی بوف. وقتی به یه چیز خطرناک نزدیک میشیم میگیم حسنا بوفه و تو هم بعد میگی بوف. مامانی وقتی میخواد بهت غذا بده میگه به به. تو هم تکرار میکنی. این روزا کلمه کلمه به فرهنگ لغتت اضافه میشه. واژه های زیادی رو میتونی ادا کنی بعضیاشون بی معن...
1 خرداد 1393

آقا پارسای گل

آقا پارسای گل کالسکه جدیدت مبارک!!! چه ناز شدی ماشالله. حالا دیگه از شبکه های اجتماعی پیدات میکنیم!!!!! آقا پارسا،پسر دختر دایی مامانه که دو ماه از حسنا کوچیکتره و یزد زندگی میکنه.   ...
1 خرداد 1393

حسنا این روزها

سلام جوجوی خاله امشب خونه ما بودی و بابایی اومد دنبالت. تو هم تند تند بای بای میکردی باهامون. این روزا انگشت اشارتو میگیری سمت در و هی دوست داری بری دَدَ. تلاش زیادی میکنی که راه بری. وقتی دستاتو میگیریم که راه بری خودت هی میگی ته تی ته تی. وقتی بهت میگیم بریم مَ مَ بخوریم. دهنتو صدا میدی. از حرکت لولایی در خوشت میاد. تا در رو میبینی میدویی سمتش و در رو باز و بسته میکنی. چند روز پیش روز پدر رفتیم پیش بابابزرگ(بابای مامان جون). تا دیدی بابابزرگ رو بغض کردی. هر موقع بابابزرگ رو میبینی کلی بغض میکنی.   ...
1 خرداد 1393
1